|
|||
شيخ المشايخ دوّم
شَيخُ المشايخ، سَياحُ مُدُن الاَبَد و الاَزل و سَبّاحُ بحار العِلم و العَمل، جناب نورعليشاه اوّل. نام شريفش محمدعلي پس از تشرّف به فقر و دريافت اجازۀ ارشاد به «نورعليشاه» ملقب گرديد. وي از همان اوان جواني طالب منهج قويم و صراط مستقيم بود، جنابش در جمال صوري و کمال معنوي و مراتب باطني يگانه عصر خود بود. اصل وي از تون خراسان (فردوس کنوني) ولي جدّ اعلاي وي به اصفهان مراجعت کرده، وي و پدرش متولّد شده اصفهانند، چون جدّش از زمرۀ علماء و طبقه فضلا بود لاجرم به حکم وراثت ابتدا وي نيز به تحصيل علم ظاهري مشغول و در علوم عربيه و فنون ادبيه کامل شد ولي در علم ظاهري بهرهاي که او ميخواست نبرد و کمال آن باب باطني به روي وي نگشود، لذا قدم در وادي طلب گذاشته پس از جستجوي بسيار به اتفاق پدر بزرگوارش فيض عليشاه خدمت جناب سيد معصوم عليشاه رسيد، پدر و پسر هر دو دستگيري و در ظلّ عنايت وي به کمال رسيدند و اجازۀ ارشاد و هدايت يافتند. جناب فيض عليشاه در تاريخ يکهزار و صد و نود و نه به رحمت ايزدي واصل و جناب نورعليشاه پس از طي درجات کمال به مقام جانشيني جناب سيد معصوم عليشاه نائل آمد. جناب نور عليشاه را بر عارفان ايران و سالکان و فقراي اين سامان حقّي عظيم و منّتي جسيم است، زيرا مدتها بود که بوسيلۀ اغتشاش و اضطراب احوال مُلک ايران راه و رسم طريقت و حتي فکر جستجوي حقيقت از ايران رخت بربسته بود، چونکه از اواسط سلطنت شاه سلطان حسين صفوي تا اواخر حکومت کريم خان زند مشوّش بودن امور مملکت و غفلت پادشاهان و اولياء دولت از عوالم اخروي حال و مجالي براي مردم باقي نگذاشته بود که به خيال پيدا کردن راه حقيقت و طريقت باشند: چنان قحط سالي شد اندر دمشق که ياران فراموش کردند عشق از اين رو آئين فقر و درويشي به کلّي از خاطرهها محو شد تا جائي که در اواخر زمان شاه سلطان حسين خفّت عقل و غفلت وي و تلقينات اصحاب مدارس، آن پادشاه ضعيف النفس را بر مخالفت اساس فقر و عرفان واداشت تا عاقبت از دست افغانان سزاي غفلت خويش را يافت و پاداش خاموش کردن اجاق آباء و اجدادي خود را ديد. پس از تسلط افغانان نيز کثرت ظلم و ستم آنان که جز مشتي راهزن و غارتگر نبودند به مردم مجال تفکّر در امور ماوراي حفظ جان و تهيه لقمهاي نان نداد، پس از راهزنان افغان نيز نادر صاحب ملک و مملکت گرديد که وي هم ترکي قاچاق و سلحشوري قلچماق بود و جز جنگ و خونريزي و غلبه و فيروزي بر خصم چيزي ديگر در مخيله اش راه نداشت و به فحواي النّاس عَلي دين مُلُوکِهم، اهالي ايران را عموماً به پيروي از رويه او واداشت. پس از نادر لُري جاهل و نادان منتها عادل و انصاف جو به نام کريم خان بر ايران غلبه يافت که به هيچ وجه بوئي از علم و معرفت و عرفان به مشام وي نرسيده به کلي از اين عوالم بيخبر بود، از اين رو قرب شصت سال ميگذشت که کشور ايران از شميم معارف و عرفان و لطايف ايمان و ايقان محروم و از وجود سالکان و راه پيمانان وادي طريقت خالي و مهجور بود، تا اينکه از عنايات الهي مجدّد سلسلۀ عليه جناب سيد معصوم عليشاه حسب الامر حضرت شاه عليرضا دکني از حيدر آباد در اواخر دولت کريم خان عزيمت ايران فرمود و در ايران با ارشاد و تربيت جناب نورعليشاه همّت بسته وي را به يمن عنايات خود به ذروه کمال رسانيد. جناب نورعليشاه در سفر و حضر و هنگام آسايش و خطر همواره مراقب خدمت و مواظب حضرت پير بزرگوارش بود تا بالاستحقاق به جانشيني وي نائل و به لقب «نورعليشاه» ملقب گرديد. جناب سيد معصوم عليشاه آن هنگام که از هرات عازم کابل و هندوستان بود جناب نورعليشاه را به ايران فرستاد. وي به اصفهان وارد و پس از مدتي توقف با مشتاق عليشاه و عدهّاي ديگر از اصحاب عزيمت کرمان فرمود و پس از اتّفاق واقعۀ هائله شهادت مشتاق عليشاه به شيراز آمد و از لطفعلي خان زند آزار و اذيت بسيار ديد، لذا به عتبات عاليات مسافرت فرموده مجاور گرديد. چون حضرتش در اظهار ارشاد و دعوت عباد مجاهدت زياد داشت به زودي صيت بزرگواريش در آن بلاد انتشار و اشتهار يافت و مغرضين و فاسدين را بر آن داشت که نزد امراء و سلاطين وي را به دعوي سلطنت و جمع آوري مريدان به قصد تهيه قدرت و شوکت متهم داشته و نزد علماء و صلحا به عدم حفظ مراتب شريعت بد نامش ساختند! ولي با اين همه احوال به هر شهر و دياري ميگذشت خلق بياختيار به دورش گرد آمده در پي اش ميرفتند و گاهي هنگام قدم زدن قصيدهاي ميسرائيد از ازدحام خلق راه عبور مسدود ميشد. خلاصه قرب پنج سال در عراق مجاور بود و بسياري از عباد را هدايت و ارشاد فرمود و جمعي از علماء و محققين هم پنهاني دست ارادت به وي دادند و عدهّاي هم از عالم نماها بر حسادت فطري از راه انکار و عداوت در آمده حتي آشكارا محضري در طعن و لعن و تکفير جنابش نوشته و به امضاء عدهّاي از اهالي اظهار عدم رضايت از توقف ايشان در کربلا نمودند، به مصلحت انديشي جناب سيد مهدي بحرالعلوم و آقا ميرزا علي صاحب رياض به قصد زيارت مکّه از سليمانيه به جانب موصل رهسپار شده و در آن بلاد رحل اقامت افکند. جنابش را در مدت توقف عتبات عاليات دو مرتبه مسموم نمودند، چون قضا نرسيده بود کارگر نيفتاد، آخر الامر در موصل در سال يکهزار و دويست و دوازده مطابق کلمۀ «غريب» رحلت فرمود و در جوار مرقد حضرت يونس (ع) مدفون گرديد. از وي تصانيف مفيده و رسالات عديده به يادگار مانده است از آن جمله رسالۀ جامع الاسرار به طرز گلستان، ديگر رسالۀ اصول و فروع دين موسوم به روضة الشهداء و تفسير سوره مبارکه بقره منظوماً، ديگر خطبة البيان، ديگر کبراي منطق منظوماً، ديگر رسالهاي منظوماً در حالات حضرت سيد الشهداء (ع)، ديگر دو ديوان شعر که در يکي نور علي تخلص فرموده و در ديگري به نور تنها اکتفا فرموده است، ديگر مثنوي جنّات الوصال. چون شهادت جناب سيد معصوم عليشاه و رحلت جناب رضا عليشاه و شهادت جناب نورعليشاه قريب به يکديگر و در فاصلۀ کمتر از سه سال بوده است لذا معاصرين اين بزرگوار هم همان معاصرين جناب سيد معصوم عليشاه و جناب رضا عليشاه بودهاند، از اين رو فقط به ذکر نام مأذونين جناب نور عليشاه اکتفا ميشود: ۱ - آخوند ملا عبدالصمد همداني؛ ۲ - جناب رونق عليشاه؛ ۳ - جناب رضا عليشاه هروي؛ ۴ - جناب مظهر عليشاه توني؛ ۵ - نظرعليشاه نائيني؛ ۶ - عين عليشاه هروي؛ ۷ - مظفّر عليشاه کرماني؛ ۸ - صدق عليشاه کرماني. شطري از کرامات آن جناب: در هنگام که جناب نورعليشاه در کربلا مجاور بود، مغرضين و معاندين طوماري مشتمل بر طعن و لعن و کفر وي نوشته به امضاء معروفين علما ميرساندند. من جمله طومار مزبور را براي امضاء به نجف خدمت جناب سيد مهدي طباطبائي بحرالعلوم برده بودند، سيد مزبور فرمود که اگر مرا در شمار مقلّدين ميدانيد چه امضاء و تصديق از من ميخواهيد و اگر مرا مجتهد ميدانيد تا بر خودم شخصاً چيزي از اين مطالب که در طومار است معلوم نشود، حکمي نتوانم نمود، من در نجف هستم و شما در کربلا و شخص مورد بحث را هم نميشناسم و معرفتي به حالش ندارم در همين اوقات عازم زيارت کربلا هستم در اين باب از نزديک تحقيق خواهم نمود. اين فرمايش جناب سيد آنها را ساکت نموده در انتظار گذاشت. جناب سيد هنگام تشرّف به کربلا توسط ملا عبدالصّمد همداني که مقبول الطرفين بود و به هر دو طرف راه داشت فرمود: ميخواهم اين شخص نور عليشاه را که جمعي تکفير ميکنند و در صدد قتلش هستند ببينم و از عقايد وي مطلع گردم، خوب است شما وي را شبي در خانۀ خود دعوت کني که من مخفيانه در تاريکي شب به ملاقاتش بيايم. ملا عبدالصّمد مطلب را به جناب نور عليشاه عرض نمود، فرموده بود: مضايقه از ملاقات ايشان نيست و شبي براي ملاقات تعيين فرمود. در شب مزبور جناب سيد بحرالعلوم هنگام ورود به منزل ملا عبدالصمد من باب احتياط سرّاً به صاحب خانه ميگويند ترتيب جلوس طوري داده شود که زياد به اين شخص نزديک نباشم و غليان و ظروف غذا هم هريک جداگانه باشد. به هر حال پس از ملاقات، سيد بحرالعلوم ميگويند: آقا درويش اين چه همهمه و هياهوست که در ميان مسلمانان انداخته اي؟! جناب نورعليشاه ميفرمايند: نام من آقا درويش نيست و نورعليشاه است. سيد ميگويد: خوب شاهي به شما از کجا رسيده؟ فرمود: از جهت سلطنت و قدرت بر نفس خودم و ساير نفوس. سيد ميگويد: از کجا معلوم بر ساير نفوس سلطه داشته باشي؟ صاحب خانه ميگويد ناگاه تصرّفي به ظهور رسيد و حال مرحوم سيد منقلب گرديد و تغييري پيدا و تحيري عجيب حاصل شد که زبان از وصف آن عاجز است! اين وقت سيد بحرالعلوم به من فرمود: قدري در بيرون اطاق باشيد که مرا سخني محرمانه است. بيرون خانه رفتم و نشستم تا آنگاه که مرا به درون خواندند. وقتي دو مرتبه غليان آوردم سيد بحرالعلوم به دست خود غليان را تقديم جناب نورعليشاه نمود که اول ايشان کشيد سپس در يک ظرف غذا خوردند. آن شب گذشت و جناب بحرالعلوم شبي ديگر خواهش ملاقات از جناب نورعليشاه کردند. ايشان فرمود: ما را ديگر با ايشان کاري نيست اگر ايشان کاري دارند بيايند، لذا مِن بعد بعضي شبها آن موقع که کوچهها خلوت ميشد جناب بحرالعلوم و من عبا بر سر کشيده حضورش مشرّف ميشديم. و نيز در بستان السياحة در ذکر حالات جناب نورعليشاه، اخبار ايشان از انقراض قاجاريه و ظهور فرمانروايي عادل که در زمان او بر فقرا خوش خواهد گذشت مرقوم شده است.
|
|||
|